به گزارش مشرق، حضرت رسول(ص) یک بار از دست مکیان سخت آزرده شد. به طائف رفت، شاید آنجا مردمی اهل و محیطی مساعد پیدا کند. اما بدبخت مردم طائف، به جای اینکه از این طبیب مهربان که به سراغ بیماران آمده تا علاجشان کند پذیرایی کنند، چوبها را با میخ مجهز کردند و به حیاتبخش عالم حمله بردند. این قدر زدند که خون از ساق پای مبارکش جاری شد. از شهر بیرونش کردند و بچهها را واداشتند که سنگ بارانش کنند.
از شدت زخمها و سوزش آفتاب به سایه دیوار پناهنده شد، صاحبان آن باغ که دو برادر به نام عُتبه و شِیبه بودند، از دور دیدند مردی را زدند و از شهر بیرون کردند و او به سایه دیوار آمد. غلامشان را به نام عِداس که جوان نصرانی بود صدا کردند که بیا این طبق انگور را پیش آن مرد غریب ببر که خیلی رنج دیده است. او طبق را برداشت و آورد؛ تا رسید، با یک نگاه به چهره نورانی پیغمبر اکرم (ص) تکان خورد و دل از کف داد.
در مقابل آن حضرت نشست و با ادب تمام گفت: از این انگور میل بفرمایید. رسول اکرم (ص) دست به سمت انگور برد و گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم»؛ این جمله که از زبان پیامبر صادر شد، همچون شعله نوری که در فضای تاریک بدرخشد و روشن کند، قلب این جوان پاکسرشت را روشن کرد و تکان داد. جوان سؤالی کرد و جواب شنید. چند جمله کوتاه بین آن جوان و پیامبر رد و بدل شد. آن دو نفر صاحبان باغ که از دور تماشا میکردند، دیدند غلام روی خاک افتاد و بنا کرد پای آن مرد غریب را بوسیدن و خاک پایش را توتیای چشم خود قرار دادن. دیدند آنقدر پیش او خضوع میکند که تا به حال آنچنان خضوعی پیش مولاهایش نکرده است! در چند لحظه کوتاه، آن جوان چهره حقیقت دید و آیه رحمت شنید و سر به خاک اطاعت نهاد و به عزّ و شرف اسلام نایل شد.
پیامبر (ص) از جا برخاست و به راه افتاد، در حالی که خون از ساق پای مبارکش میریخت؛ اما خوشحال بود که در مقابل این زحمات توانسته است یک دانه برلیان از دل سنگهای سخت بیرون بکشد. جانی را منور به نور ایمان کند. پیامبر (ص) به راه افتاد اما این جوان تازه مسلمان از طرفی نمیتواند با او برود، چون برده صاحبان باغ است؛ از طرفی هم نمیتواند دل از محبوبش برکند و بماند! ناچار چند قدم دنبال پیامبر (ص) رفت و ایستاد همچنان از دور به قد و قامت آن حضرت مینگریست و میگریست؛ آنقدر نگاه کرد و گریه کرد تا رسولالله از چشم او دور شد و دیگر او را ندید.
گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود/ آنچنان جای گرفته است که مشکل برود
طبق را برداشت و با چهره اندوهناک و چشم گریان پیش صاحبانش آمد. در جواب آنها آهی سرد از دل پر درد کشید و گفت: من سالها دنبال گمشدهای میگشتم و به خاطر پیدا کردن او، این جایی شدم و غلام زرخرید شما شدم و کارگری پیش گرفتم؛ با اینکه من خودم کارفرما بودم و کارگران بسیار زیر دست داشتم؛ علاوه بر نعمت و ثروت و تشخصات دنیایی، در موضوعات مختلف علمی و مذهبی بحثها کردهام؛ از محافل علمی دانشمندان بهرهها بردهام؛ با راهبان و کشیشان سروکلهها زدهام؛ ولی هیچ کدام نتوانستند عطش روحیام را برطرف سازند تا اینکه در محفلی از محافل صومعهنشینان، احساس کردم مطلب محرمانهای مورد بحث است و گویا موضوع ظهور مصلحی بزرگ و نجاتبخشی آسمانی مورد صحبت است! با کنجکاوی بسیار فهمیدم چشمهای راهبان و صومعهنشینان به سمت حجاز دوخته شده و همگی انتظار طلوع آفتاب حقیقت از افق حجاز را دارند. من هم فوراً بار سفر به سمت این دیار بستم و اینجا آمدم، ولی به اینجا که رسیدم، آن را محیطی پرفساد و دزدگاهی وحشتبار دیدم. اموالم را گرفتند و خودم را به عنوان برده فروختند. چنانکه میبینید تا امروز برده زرخرید شما حساب میشوم.
ظاهرم آرام بود؛ اما دلم پرشور و پرغوغا بود. هر دم منتظر بودم کی شود که به آرزویم برسم و نورم را بیابم، امروز به آرزویم رسیدم؛ گمشدهام را یافتم. وقتی به دستور شما طبق را بردم و پیشش گذاشتم با یک نگاه به قیافه جذابش، دل از دست دادم و مجذوبش شدم! مقابلش نشستم، جملهای گفت که تا به حال از کسی در این دیار نشنیده بودم. سؤالی از من کرد که با مقدرات گذشته و حال و آیندهام بستگی داشت. بدنش شکسته و زخمی بود، اما روحش به جای دیگری متصل بود. زمزمهای داشت آنچنان جذاب و شیرین بود که به خاطر سپردم. میگفت:
«الّلهُمَّ إلیکَ أشکُو ضَعفَ قُوّتی و قِلّةَ حیلَتی وَ هَوانی عَلَى النّاس. الله یا أرحَم الرّاحِمین»؛
ای خدا و ای معبود من! فردی ضعیف و درماندهام؛ بندهای بیپناه و طرد شده از جمعیتم. تو پناه بیپناهان و فریادرس بیچارگانی. خدایا! اگر همه از من روی برگردانند و تنها تو به من روی بیاوری، باکم نیست.
اگر از چشم همه خلق بیفتم سهل است/ تو مینداز که مخذول تو را ناصر نیست
با دیدن آن قیافه و شنیدن آن سخنان پی بردم که او همان پیامبر موعود است و همان است که دنیا در انتظار مقدم اوست و لذا در مقابلش تسلیم شدم و به شرف اسلام مشرّف گشتم. با قاطعیت تمام میفرمود:
«أما و الله یا معشر القریش؛ لایأتی علیکم غیر قلیل حتّی تحبّوا ما تکرهون و تعرفوا ما تنکرون»؛
«به خدا قسم، ای گروه قریش؛ چندی نمیگذرد، مگر اینکه دوست خواهید داشت آنچه را که امروز دشمنش دارید و تصدیق خواهید کرد آنچه را که امروز منکرش هستید».
در فتح مکه، وقتی ابوسفیان دید مسلمانان قطرات آب وضوی پیامبر را میگیرند و به چشم و صورت خود میمالند به عباس گفت: برادرزادهات عجب سلطنتی به دست آورده است. عباس گفت: این نبوت است، نه سلطنت.
از شدت زخمها و سوزش آفتاب به سایه دیوار پناهنده شد، صاحبان آن باغ که دو برادر به نام عُتبه و شِیبه بودند، از دور دیدند مردی را زدند و از شهر بیرون کردند و او به سایه دیوار آمد. غلامشان را به نام عِداس که جوان نصرانی بود صدا کردند که بیا این طبق انگور را پیش آن مرد غریب ببر که خیلی رنج دیده است. او طبق را برداشت و آورد؛ تا رسید، با یک نگاه به چهره نورانی پیغمبر اکرم (ص) تکان خورد و دل از کف داد.
در مقابل آن حضرت نشست و با ادب تمام گفت: از این انگور میل بفرمایید. رسول اکرم (ص) دست به سمت انگور برد و گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم»؛ این جمله که از زبان پیامبر صادر شد، همچون شعله نوری که در فضای تاریک بدرخشد و روشن کند، قلب این جوان پاکسرشت را روشن کرد و تکان داد. جوان سؤالی کرد و جواب شنید. چند جمله کوتاه بین آن جوان و پیامبر رد و بدل شد. آن دو نفر صاحبان باغ که از دور تماشا میکردند، دیدند غلام روی خاک افتاد و بنا کرد پای آن مرد غریب را بوسیدن و خاک پایش را توتیای چشم خود قرار دادن. دیدند آنقدر پیش او خضوع میکند که تا به حال آنچنان خضوعی پیش مولاهایش نکرده است! در چند لحظه کوتاه، آن جوان چهره حقیقت دید و آیه رحمت شنید و سر به خاک اطاعت نهاد و به عزّ و شرف اسلام نایل شد.
پیامبر (ص) از جا برخاست و به راه افتاد، در حالی که خون از ساق پای مبارکش میریخت؛ اما خوشحال بود که در مقابل این زحمات توانسته است یک دانه برلیان از دل سنگهای سخت بیرون بکشد. جانی را منور به نور ایمان کند. پیامبر (ص) به راه افتاد اما این جوان تازه مسلمان از طرفی نمیتواند با او برود، چون برده صاحبان باغ است؛ از طرفی هم نمیتواند دل از محبوبش برکند و بماند! ناچار چند قدم دنبال پیامبر (ص) رفت و ایستاد همچنان از دور به قد و قامت آن حضرت مینگریست و میگریست؛ آنقدر نگاه کرد و گریه کرد تا رسولالله از چشم او دور شد و دیگر او را ندید.
گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود/ آنچنان جای گرفته است که مشکل برود
طبق را برداشت و با چهره اندوهناک و چشم گریان پیش صاحبانش آمد. در جواب آنها آهی سرد از دل پر درد کشید و گفت: من سالها دنبال گمشدهای میگشتم و به خاطر پیدا کردن او، این جایی شدم و غلام زرخرید شما شدم و کارگری پیش گرفتم؛ با اینکه من خودم کارفرما بودم و کارگران بسیار زیر دست داشتم؛ علاوه بر نعمت و ثروت و تشخصات دنیایی، در موضوعات مختلف علمی و مذهبی بحثها کردهام؛ از محافل علمی دانشمندان بهرهها بردهام؛ با راهبان و کشیشان سروکلهها زدهام؛ ولی هیچ کدام نتوانستند عطش روحیام را برطرف سازند تا اینکه در محفلی از محافل صومعهنشینان، احساس کردم مطلب محرمانهای مورد بحث است و گویا موضوع ظهور مصلحی بزرگ و نجاتبخشی آسمانی مورد صحبت است! با کنجکاوی بسیار فهمیدم چشمهای راهبان و صومعهنشینان به سمت حجاز دوخته شده و همگی انتظار طلوع آفتاب حقیقت از افق حجاز را دارند. من هم فوراً بار سفر به سمت این دیار بستم و اینجا آمدم، ولی به اینجا که رسیدم، آن را محیطی پرفساد و دزدگاهی وحشتبار دیدم. اموالم را گرفتند و خودم را به عنوان برده فروختند. چنانکه میبینید تا امروز برده زرخرید شما حساب میشوم.
ظاهرم آرام بود؛ اما دلم پرشور و پرغوغا بود. هر دم منتظر بودم کی شود که به آرزویم برسم و نورم را بیابم، امروز به آرزویم رسیدم؛ گمشدهام را یافتم. وقتی به دستور شما طبق را بردم و پیشش گذاشتم با یک نگاه به قیافه جذابش، دل از دست دادم و مجذوبش شدم! مقابلش نشستم، جملهای گفت که تا به حال از کسی در این دیار نشنیده بودم. سؤالی از من کرد که با مقدرات گذشته و حال و آیندهام بستگی داشت. بدنش شکسته و زخمی بود، اما روحش به جای دیگری متصل بود. زمزمهای داشت آنچنان جذاب و شیرین بود که به خاطر سپردم. میگفت:
«الّلهُمَّ إلیکَ أشکُو ضَعفَ قُوّتی و قِلّةَ حیلَتی وَ هَوانی عَلَى النّاس. الله یا أرحَم الرّاحِمین»؛
ای خدا و ای معبود من! فردی ضعیف و درماندهام؛ بندهای بیپناه و طرد شده از جمعیتم. تو پناه بیپناهان و فریادرس بیچارگانی. خدایا! اگر همه از من روی برگردانند و تنها تو به من روی بیاوری، باکم نیست.
اگر از چشم همه خلق بیفتم سهل است/ تو مینداز که مخذول تو را ناصر نیست
با دیدن آن قیافه و شنیدن آن سخنان پی بردم که او همان پیامبر موعود است و همان است که دنیا در انتظار مقدم اوست و لذا در مقابلش تسلیم شدم و به شرف اسلام مشرّف گشتم. با قاطعیت تمام میفرمود:
«أما و الله یا معشر القریش؛ لایأتی علیکم غیر قلیل حتّی تحبّوا ما تکرهون و تعرفوا ما تنکرون»؛
«به خدا قسم، ای گروه قریش؛ چندی نمیگذرد، مگر اینکه دوست خواهید داشت آنچه را که امروز دشمنش دارید و تصدیق خواهید کرد آنچه را که امروز منکرش هستید».
در فتح مکه، وقتی ابوسفیان دید مسلمانان قطرات آب وضوی پیامبر را میگیرند و به چشم و صورت خود میمالند به عباس گفت: برادرزادهات عجب سلطنتی به دست آورده است. عباس گفت: این نبوت است، نه سلطنت.